مادرانگی مان هم متفاوت شد با یک دنیا تفاوت با آنچه نسل قبل و نسل قبل ترمان تجربه کرده بودند. حتی وقتی مشق مادرانگی را از این وبلاگ و آن وبلاگ جستجو می کنیم.
مثل بقیه کارهایمان شد برنامه ای بلند مدت نه حتی کوتاه مدت و میان مدت. راست می گویم وقتی بعد از 9 سال زندگی مشترک، آنجا که از نظر دیگران هیچ غصه ای و کمبودی نداری… مادر شدن را برنامه ریزی می کنی و به تاخیر می اندازی و بعد تنها تعداد کمی از رویاهای پیش بینی شده برای این سال هایت به تحقق می پیوندد، جنس برنامه ات بلند مدت است و این اولین تفاوت مادرانگی تو با مادرانگی مادرت است که در سال اول ازدواج تو را داشت و تنها یک سال و سه روز بعد برادرت را.
کودکی تو در جمع دختر دایی ها و شلوغی خانه ی پدر بزرگ شکل گرفت و تازه تو فرزند مادری شاغل هم بودی اما کودکی فرزند تو متفاوت است. برنامه ریزی شده، ساعتی با کتاب خواندن، بی بی انیشتن دیدن، قران شنیدن و در تشک بازی همراه مادر بازی کردن از دقایق آغازین تولد….
امروز که امیر هنوز از دیروز کم خواب و بیتاب بود و من تقریبا همه ی روز در اختیار و کنارش بودم داشتم به خودمان فکر می کردم به مادران این روزها، تقریبا هم سن و سال باید باشیم شاید کمی جوان تر و یا شاید هم مثل من اندکی بزرگتر…
همه چیزمان با نسل قبلمان متفاوت شد، تفاوت های بزرگ بزرگ. حتی وقتی مشق مادرانگی را از این وب لاگ و آن وب لاگ جستجو می کنیم، وقتی ساعت های متوالی قبل و بعد از تولد دلبندمان اینترنتی تجربیات هم را مرور می کنیم، خیلی متفاوتیم خیلی.
هزار قصه زایمان را اینجا و آنجا از زبان شماها خواندم تا یادم آمد می توانستم همه این هارا از زبان مادرم، مادر بزرگ هایم، مادر همسرم و اطرافیان نزدیک ترم بشنوم. لااقل صداهایشان را به این بهانه می شنیدم. آنهایی که ساعت ها از من دورند و از نظر فیزیکی به جسم من شبیه تر.
اما انگار این طور راحت تریم، همه چیز در دسترس تر است و مادربزرگ هایمان کمتر کسی را می یابند که تجربه هایشان را به آنها منتقل کنند تازه اگر مشمول رحمت خدا نشده باشند و کوچ نکرده باشند…
نگران امیر شدم و هم نسل هایش و حتی خودم و هم نسل هایم.
راستی نسلی که قرار است از دامان ما به معراج برود تا کجا خواهد رفت. گاهی فکر می کنم تکنولوژی تمام روح وجسممان را احاطه کرده.
امروز با خودم عهد بستم که صبح کامپیوتر را روشن نکنم و لی بعد با توجیه خواندن سهم امروزم از تفسیر روشنش کردم و تا کنون که ساعت 5 بعد از ظهر است تنها صفحه ای از آن را خوانده ام، امیر بهانه گیر است و من درهم و پریشان.
نگرانم نکند مادر خوبی نباشم. نکند نتواند به من تکیه کند؟ لااقل برای سال های اول زندگی!!!!! نکند دوستم نداشته باشد. منی که بیشتر از همه کس و همه چیز دوستش دارم.
کاش مادرانگی را جور دیگری می آموختم. روشی متفاوت و شاید دلگرم کننده تر.
نظرات